ببخشید كه دیر شد واقعا شرمنده

نتم قطع شده واسه همـین نتونستم بذارمممم

الانم تو كافینت اومدم آپ كردمممم

 

چند ساعتی طول كشید که تا محلی كه غزاله را آماده دفن كرده بود بیـابد.
هوا كاملا تاریك شده بود و یـافتن جسم بی جان غزاله درون آن دشت فراخ كار بسیـار دشواری بود. طرز كار شلیك اسلحه كلاش بارها آن دشت را دور زد، طرز كار شلیك اسلحه كلاش اما گویی جسم غزاله قطره ای آب شده و به زمـین فرو رفته بود.
بالاخره درون كمال ناامـیدی درون یكی از همان دور زدنـها برحسب اتفاق گودال را پیدا كرد. طرز كار شلیك اسلحه كلاش بی درنگ ترمز زد و سراسیمـه بیرون پرید. فكر كرد غزاله بی صبرانـه انتظار او را مـی كشد درون حالیكه فریـاد مـی زد: طرز كار شلیك اسلحه كلاش (نترس ، اومدم... دیگه تنـها نیستی)، جلو دوید كه با دیدن گودال خالی مبهوت ماند.
پاهای سست و لرزانش که تا شد و زانو زد: (یعنی چه اتفاقی افتاده!؟) با بغض گفت: (نكنـه گرگها...) با این خیـال هراسان اطراف گودال را زیر نظر گرفت و با دیدن چند ردپا كه شباهت زیـادی با ردپای گرگ داشت و خطوط كشیده شدن بدن غزاله، سرش را مـیان دو دستش گرفت و نعره دلخراشش درون بیـابان پیچید.
بار دیگر با نگاه دقیق تری بـه تفحص پرداخت. چند ردپای انسان دید، كه یقین داشت مربوط بـه بیگ و دو همدستش هست و مشاهده جای پای حیوانات، جای هیچ شكی باقی نگذاشت كه جسم غزاله توسط چند حیوان درنده، مثل گرگ، از گودال بیرون كشیده شده بود.
لب بـه دندان گزید. هیچ چیز قادر نبود جلوی اشك و ماتم او را بگیرد. با حالی كه هیچ گاه درون خود سراغ ندیده بود با صدای بلند بنای گریستن گذاشت.
آن شب بدترین شب زندگیش بود. دلشكسته از جای برخاست و بی هدف درون بیـابان بـه راه افتاد. گاه زار مـی زد و گاه غزاله را صدا مـی كرد. مستاصل زانو زد و سر بـه آسمان بلند كرد، اما قدرت تكلم نداشت. درون سكوت بـه آسمان خیره شد.
صبح روز بعد تابش مستقیم نور خورشید او را مجبور كرد که تا چشم باز كند. گیج و منگ بـه اطراف نگاهی انداخت و با یـادآوری شب گذشته بـه تلخی از جای برخاست.
مـی دانست جستجو نتیجه ای ندارد، با این وصف درون روشنی روز بـه دنبال جسد و یـا احتمالا بقایـای آن مسافت زیـادی را جستجو كرد، اما بی فایده بود و اثری نیـافت.
دلشكسته و پریشان بـه سمت وانت بـه راه افتاد. چند لحظه بعد با دیدن بیگ از سر خشم دندانـهایش را بـه هم سایید و با یك جهش بـه عقب وانت پرید.
بیگ رنگ و رویی نداشت. با وجودی كه محل جراحت را از بالای زخم محكم بسته بود، خون همچنان از بدنش مـی گریخت. بـه شدت ضعیف شده بود و با صدای ضعیفی ناله مـی كرد.
كیـان مقابل او زانو زد و با تكان مختصری او را متوجه خود كرد.
بیگ چشمانش را لحظه ای گشود، اما یـارای باز نگه داشتن آنـها را نداشت.
كینـه از دست غزاله كیـان را كفری كرده بود، با عصبانیت دست زیر چانـه بیگ زد و گفت:
- فكر نمـی كردی نوبت خودت هم برسه، نـه؟
- آ...ب
كیـان با دیدن حال خرای او بغض و كینـه را كنار گذاشت و قمقمـه آب را بـه لبهای بیگ نزدیك كرد و گفت:
- فقط یك كم.... مـی دونی كه برات ضرر داره.
بیگ با ولع جرعه ای نوشید ولی كیـان قمقمـه را كنار كشید و گفت:
- گفتم برات ضرر داره.
- تشنمـه.
كیـان مـی دانست كه بر اثر خونریزی و ضعف شدید، بیگ بـه زودی مـی مـیرد. با این وجود درون حالی كه نفرت و خشم زایدالوصفی داشت، تصمـیم گرفت او را بـه خرابه های ابتدای شـهر برساند که تا در صورت گذر احتمالی كسی یـا كسانی نجات یـابد. با این فكر او را که تا مدخل شـهر رساند.
كیـان درون حالیكه دست و پای او را آزاد مـی كرد، پرسید:
- مـی تونی بگی ولی خان رو كجا مـی تونم پیدا كنم؟
- م..ر...ز.
و از هوش رفت.
دقایقی بعد كیـان درون حالیكه با یـادآوری غزاله خود را آزار مـی داد، مسیری را كه شب گذشته طی كرده بود، پیش رو گرفت.
اگر قادر مـی شد نعیم را بیـابد، مخفیگاه ولی خان را مـی یـافت، اما زمانیكه بـه محل درگیری شب گذشته رسید، نـه از نعیم خبری بود و نـه از جسد جمـیل. بالاجبار راهی را كه فكر مـی كرد بـه ایران ختم مـی شود، درون پیش گرفت.
با فاصله گرفتن از سرزمـینـهای شمالی افغانستان، درون امتداد نگاهش بیـابان بود. مسافت زیـادی را پیمود كه وانت بعد از چند بار ریپ زدن، خاموش شد و كاملا از كار افتاد.
با عصبانیت مشتی روی فرمان كوبید و گفت:
- لعنتی. حالا وقت بنزین تموم كردنـه. و از كابین خارج شد.
نگاهی بـه اطراف انداخت. درون انتهای وسعت دیدش اشكالی كه بـه نظر مـی رسید منازل روستایی هست به چشم مـی خورد.
كیـان بـه سختی ماشین را بـه سمت درختچه هایی كه درون كنار جاده قرار داشت هدایت و وانت را درون پناه درختها پنـهان كرد. كلت كمری را زیر پیراهنش مخفی و اسلحه كلاش را هم چند متر دورتر از ماشین زیر درختی پنـهان كرد و با عجله بـه جایی كه احتمال مـی داد زندگی جریـان داشته باشد حركت كرد.
تعداد اندكی منازل روستایی درون كنار مزارع گندم درون كنار یكدیگر بنا شده بودند. سگ گله پارس كنان نزدیك شدن او را بـه اطلاع اهالی رساندند. علی فرزند كوچك محمدجعفر بـه استقبالش دوید.
علی با شور و حال سلام كرد و پرسید:
- غریبه ای!
- اُ ... تو پسر كی هستی؟
- محمدجعفر.
- بارك ا...! برو از بابات بپرس مـهمون نمـی خواد!
علی دوان دوان بـه سوی پدرش دوید و گفت:
- بابا! بابا! مـهمون اومده.
- قدمش بـه روی چشم، خوش آمد.
لحظاتی بعد كیـان بـه رسم احوالپرسی محمدجعفر را درون آغوش كشید و محمد جعفر بـه رسم مـهمان نوازی مسلمانان، استقبال گرمـی از او بـه عمل آورد و گفت:
- غریبه ای! اهل كدام ولایتی برادر؟
- دِهِ... پایین سفید كوه.
- نومت چیـه؟
- ا... یـار.
محمدجعفر با مشاهده چهره خسته كیـان، بی درنگ او را بـه داخل عمارت محقر خود كرد. كیـان مدت سی و شش ساعت غذایی نخورده بود، بنابراین قبل از داخل شدن بـه خانـه با احساس ضعف و گرسنگی گفت:
- گرسنـه ام، اما بی پول.
- تو مـهمانی و عزیز، بیـا داخل برادر... بالاخره یك لقمـه نان پیدا مـی شود.
كیـان بدون تعارف وارد شد و دقایقی بعد، بعد از خوردن نان و شیر، درون حالیكه كمـی حالش جا آمده بود، محمدجعفر را بـه حرف واداشت و اطلاعات مفیدی راجع بـه موقعیت جغرافیـایی آن محل بـه دست آورد. سپس با جلب اعتماد او صحبت بنزین را بـه مـیان كشید كه محمدجعفر درون پاسخش گفت:
- ما اینجا گازوییل داریم، اما ده بالایی یكی دو که تا ماشین دارن و حتما بنزین هم دارن.
كیـان به منظور دستیـابی بـه بنزین سوالاتی پرسید كه محمدجعفر درون جواب گفت:
- بنزین خیلی گران است... تو هم كه پول نداری.
- درسته ولی اگر بـه من قرض بدید قول مـی دم بهتون بعد بدم.
- نـه برادر من... اگر داشتم دریغ نمـی كردم.... هر یكی گالون بنزین خیلی گران است.
كیـان ناامـید سر بـه زیر شد و محمدجعفر چون پدری دلسوز گفت:
- اگه چیز باارزشی داری، شاید معامله كنن.
- با اسلحه معاوضه مـی كنن؟
- چه جور اسلحه ای؟
- كلت.... یـه كلت كمری تمام اتوماتیك با یك خشاب پر.
- نمـی دونم. حتما بپرسم... همراهته؟
- اُ ... همراهمـه.
- برم یـه پیك بفرستم ده.. جلدی برمـی گردم.
محمدجعفر كه بیرون رفت، احساس ندامت بـه جان كیـان افتاد، اما قبل از هر اقدامـی محمدجعفر با مرد جوانی برگشت. كیـان با مشاهده آن دو سراسیمـه بلند شد. محمدجعفر تازه وارد را معرفی كرد:
- این برادرمـه... محمدباقر.
سپس محمدجعفر دستی درون محاسنش كشید و گفت:
- مـی تانم سِیرَش كنم؟
- كیـان كلت را از زیر پیراهنش بیرون كشید و قیل از آنكه كلت را بـه او بدهد خشاب آن را خارج ساخت.
محمدباقر اسلحه را با دقت بررسی كرد و گفت:
- حتما با خودم ببرمش... عبدالحكیم که تا این رو نگیره، بنزین نمـیده، حتما همان جا معامله را تمام كنیم.
محمدجعفر كلت را از دست برادر قاپید و گفت:
- بـه به.. عجب خوش دسته! بعد چرا خشابش را درون آوردی؟... نترس ما سر مـهمان كلاه نمـی ذاریم.
كیـان چاره ای جز اعتماد نداشت. بالاجبار خشاب را بـه دست محمدجعفر داد و گفت:
- فقط جلدی باش. که تا روز تمام نشده حتما برم.
با مشاهده عجله كیـان، محمدباقر پرشتاب اسلحه را زیر پیراهنش پنـهان كرد و رفت.
محمدجعفر نگاهی بـه چهره خسته و بی رمق كیـان انداخت و در حال برخاستن گفت:
- خیلی خسته ای، كمـی بخسب... محمدباقر كه برگرده صدایت مـی .
كیـان قدر شناس تشكر كرد و به محض خروج او گوشـه ای دراز كشید و به خواب رفت. ساعتی بعد محمدجعفر بـه آرامـی درون را گشود و او را بـه آرامـی صدا كرد.
- ا...یـار، ا...یـار بلند شو مرد. شوم شد.
كیـان با اكراه چشم باز كرد و به محض دیدن او بلافاصله لبخندی زد و گفت:
- خوش خبر باشی برادر.
- محمدباقر بچه زرنگیـه، مـی دونستم دست خالی برنمـی گرده.
- چطور جبران كنم.
- به منظور مـهمان هركاری بكنی كم است. حالا که تا هوا تاریك نشده بجنب.
- ساعت چنده؟
- چهار.... دیگه چیزی که تا غروب نمانده.
كیـان كش و قوسی بـه بدنش داد و به دنبال محمدجعفر از اتاق خارج شد. درون فاصله كمـی از ساختمان محمدباقر با جوانی مشغول گفتگو بود. نگاه كیـان روی ظرف بیست لیتری خیره ماند و لبخندی محو گوشـه لبش نشست.
محمد جعفر دست بـه شانـه او گذاشت و گفت:
- چهل لیتر كافیـه....
باورش نمـی شد. شبیـه یك معجزه بود. مـی دانست بیشتر از قیمت كلت بنزین دریـافت كرده هست از این رو بـه لبخندی كفایت كرد.
كیـان بعد از پرس و جو درون مورد راهها سوار بر گاری بـه محل اختفای وانت رفت. كمك محمدباقر به منظور او مفید بود و او توانست که تا قبل از تاریكی هوا وانت را از زیر درختچه ها بیرون كشیده و باكش را پر از بنزین كند و به سمت شـهر هرات كه درون نزدیكی ده بود بـه راه بیفتد.

وانت بـه سرعت درون جاده پیش مـی رفت و كیـان با اندوه و به یـاد غزاله سر را بـه شیشـه تكیـه داده و به مسیر مقابلش چشم دوخته بود. بـه یـاد روزهایِ كوتاهِ با او بودن و اینكه چگونـه درون مدتی كوتاه چنین دلبسته او شده بود، افتاد.
شاید دستهای مـهربانی كه بعد از شكنجه مرهم زخمـهای تنش بود و شاید هم حرارت سوزان آن دو خورشید زیبا!.... آه كه هر چه بود اكنون نـه اثری از آن دستهای مـهربان مـی یـافت و نـه نشانـه ای از آن چشمـهای براق.
را كوتاهی که تا (شین دَند) باقی و خطر هر لحظه درون كمـینش بود. مسلما ولی خان آرام نمـی نشست و در صدد انتقام بر مـی آمد. حتما بر احساسات عواطف خود غلبه مـی كرد و تا رسیدن بـه هدف نـهایی اش كه همانا یـافتن ولی خان و نقش برآب ساختن نقشـه های پلید او بود، دور غزاله و احساسی را كه بـه او داشت خط مـی كشید.
دشوار بود، اما شدنی. نیمـه های شب بود كه بـه شین دند رسید. وانت را درون محل مناسبی كه بـه راحتی قابل رویت نبود پارك كرد و تا رسیدن سپیده سحر منتظر نشست.
شانس با او یـار بود كه بـه طور اتفاقی درون وارسی داشبورد، لابلای اوراق، مبلغی اسكناس که تا نخورده یـافت. صورتش را مـیان دستار پیچید و راهی (شین دند) شد. حتما هوشیـارانـه عمل مـی كرد زیرا كوچكترین بی احتیـاطی دردسر تازه ای به منظور او بـه همراه داشت. بنابراین محتاط وارد شـهر شد.
با احساس گرسنگی قبل از هر اقدامـی به منظور صرف صبحانـه بـه دنبال قهوه خانـه یـا جایی شبیـه بـه آن بود و بالاخره بعد از دقایقی جستجو قهوه خانـه را پیدا كرد.
جلو رفت و پس از رد و بدل كردن جمله هایی بـه افغانی با لهجه ای كه روز بـه روز بهتر مـی شد نشست و به انتظار آماده شدن صبحانـه ماند. وقتی پسركی نان و پنیری كه بیشتر شبیـه بـه ماست بود، با استكان چای درون مقابلش گذاشت، بـه آرامـی دستار را از چهره اش باز كرد.
صورت آفتاب سوخته با موهای ژولیده و ریش كاملا بلند نشان مـی داد كه او از اهالی همان دیـار است. بعد جای شك درون دل پسرك باقی نماند و با لبخندی دور شد.
گرسنگی شدید باعث شد با اشتها شروع بـه خوردن نان و پنیر كند و در عین حال درون تمام مدت با دقت و تیز بینی اطرافش را زیر نظر داشته باشد.
به امـید دیدن افراد ولی خان مدت زیـادی را درون قهوه خانـه سپری كرد، اما هیچ یك از افراد او را ندید. بنابراین حسابش را تصویـه كرد و به سمت مركز آبادی بـه راه افتاد. هنوز چند قدمـی از قهوه خانـه دور نشده بود كه نعیم را با سر و وضع خاك آلود درون حالیكه بسیـار خسته و ناتوان نشان مـی داد، دید. نعیم بـه سمت او حركت مـی كرد. كیـان بالافاصله خود را جمع و جور كرد و بی تفاوت از كنار او دور شد و چون با دستار صورت خود را پوشانده بود نعیم او را نشناخت.
كیـان او را دنبال كرد. نعیم بعد از گذشتن از چند كوچه بـه خانـه ای كه مانند باغ بود رفت. كیـان بالا رفتن از دیوار را با وجود بچه هایی كه درون كوچه مشغول بازی بودند، عاقلانـه ندانست. بنابراین درون گوشـه ای پنـهان شد و رفت و آمد آنجا را زیر نظر گرفت.
در مدت انتظارش كه که تا حوالی ظهر كشید، رفت و آمدهای مشكوكی بـه آن خانـه شد که تا آنكه بعد از ظهر همان روز، نعیم درون حالیكه سرحال و قبراق شده بود از خانـه خارج شد و با موتوری درون مسیر جاده (فراه) قرار گرفت. كیـان درنگ را جایز ندانست. بـه سرعت بـه سمت وانت رفت. وقتی درون مسیر جاده قرار گرفت، مسافت زیـادی را طی نكرده بود كه از دور موتور نعیم را دید. با احتیـاط او را تعقیب كرد. که تا آنكه وارد جاده كوهستانی شد. بعد از گذشتن از یكی دو پیچ جاده بود كه متوجه شد اثری از موتورسیكلت نیست. خشمگین، بر سرعت وانت افزود، اما هرچه جلوتر مـی رفت، اثری از موتور و نعیم نمـی یـافت.
آشفته و پریشان وانت را بـه كناری كشید و متوقف شد.
كیـان نگاهی بـه جاده انداخت. چیزی ندید. با احساس خطر اسلحه اش را برداشت و پیـاده شد.
چشمـهای تیزبینش را بـه اطراف چرخاند. سمت چپ حاده كوهستانی و جای مناسبی به منظور پنـهان شدن بود.
انتظارش زیـاد طول نكشید و سر و كله نعیم و سالم پیدا شد.
سالم با اسلحه مسلح، پیش از نعیم جلو رفت و به وانت نزدیك شد. با یك حركت غافلگیر كننده جلو پرید و داخل كابین را نشانـه رفت.
وانت خالی بود. با احتیـاط گام دیگری برداشت و به داخل كابین سرك كشید. وقتی از نبود كیـان مطمئن شد، بـه نعیم اشاره كرد كه جلو برود.
نعیم كه تیزتر و زرنگ تر از سالم بود و در ضمن مزه مشتهای سنگین كیـان را چشیده بود، با احساس خطر از وجود دام، با صدای ضعیفی گفت:
- برگرد... خطرناكه لعنتی.
سالم بی چون و چرا درون كنار نعیم قرار گرفت، انتظار آنـها مدت زیـادی بـه طول انجامـید. اثری از كیـان نبود. بالاخره حوصله سالم سر رفت و با عصبانیت گفت:
- که تا كی مـی خواهی همـین طور غنبرك بزنی. اگه اینجا بود که تا حالا خودش رو نشون داده بود.
- حكما كمـین نشسته.
- ندیدی جلوی وانت درب و داغون شده بود، حتما گیر ولی خان افتاده.... شاید هم اصلا اون پشت فرمان نبوده.
- اما من مثل تو فكر نمـی كنم.
- خودم با چشم خودم دیدم... سوئیچ روی وانت بود. من مطمئنم گیر ولی خان افتاده.
- اگه اشتباه كرده باشی دخل هردومون اومده.
- بـه جای این حرفها بلند شو موتور رو بیـار.... من مـیرم سراغ وانت. اگر احیـانا كمـین نشسته باشـه، جلدی بتونیم فرار كنیم.
نعیم با وجود نارضایتی موتورسیكلت را از لابلای بوته ها بیرون كشید و پشت وانت سنگر گرفت.
سالم با احتیـاط نزدیكی درون وانت عقب عقب رفت و پس از نگاه كردن بـه اطراف و ندیدن اثری از كیـان با خوشحالی پشت وانت نشست و دست روی سوئیچ گذاشت، اما قبل از آنكه فرصت چرخاندن سوئیچ را بیـابد صدای صفیر گلوله ای درون گوشش پیچید و درد جانكاهی درون بازوی خود احساس كرد.
نعیم هراسان و وحشت زده بدون آنكه بـه فكر كمك بـه سالم باشد هندل زد و گاز موتور را گرفت و در جهت مخالف وانت بـه حركت درآمد، اما درون رگبار گلوله ای كه از اسلحه كیـان شلیك شد، او را بـه همراه موتورش سرنگون ساخت. گلوله ها بـه لاستیك موتور و ران نعیم برخورد كرد. وحشت و اضطراب سراپای هردو آنـها را فراگرفته بود. هر دو بـه علامت تسلیم اسلحه هایشان را بـه گوشـه ای پرتاب و دستها را بالا بردند. درون این موقع كیـان با احتیـاط از كمـین گاه خود بیرون آمد و با حركت سر اسلحه بـه سالم فهماند كه از وانت فاصله بگیرد.
سالم با وجود درد فراوان و خونریزی شدید، از وانت فاصله گرفت و در چند قدمـی نعیم كه روی زمـین ولو شده بود، ایستاد.
كیـان فریـاد زد:
- زانو بزن و دستهات رو بذار روی سرت.
ترس از مرگ او را بـه انجام دستورات مـی كرد. دستها را پشت سر قفل كرد و زانو زد. كیـان با احتیـاط جلو رفت و بالای سر نعیم با تهدید گفت:
- فكر بدی بـه سرت نزنـه والا مـی كشمت.
- رحم كن... هرچی بگی گوش مـی دم.
- دفعه قبل هم كه همن رو گفتی.
- غلط كردم... منو نكش هر كاری بخوای برات انجام مـیدم.
- اگه بگی ولی خان كجاست، جفتتون رو ول مـی كنم. والا....
نعیم با التماس حرفش را برید و گفت:
- مـی گم... مـی گم. نزن.
همـین كه كیـان سر اسلحه را بالا آورد نعیم گفت:
- فراه، سمت چپ رود، ده... هروقت مـیاد این ورِ مرز، اونجا پنـهان مـیشـه.
- چند نفر هستند؟
- نمـی دانم... شاید ده پانزده نفر. شاید هم كمتر... دور روز پیش بیشتر بچه ها رو فرستاد دنبال تو، شاید الان تنـها باشـه یـا حداكثر یكی دو که تا محافظ داشته باشـه.
- خیلی كله گنده است؟
- از وقتی برادرش شیرخان دستگیر شده همـه كاره است.
- با كی بده بستون داره؟
- بیشتر با ترك ها.
- محموله جدید رو فرستادن؟
- نمـی دونم... من چیز زیـادی نمـی دونم.
كیـان درون حالیكه اسلحه های آن دو را برمـی داشت، بـه وانت نزدیك شد و گفت:
- اگه دروغ گفته باشی برمـی گردم و هرجا كه باشی پیدات مـی كنم و مـی كشمت.
و پشت رُل نشست. نعیم سراسیمـه و با تحمل درد از جا برخاست و فریـاد زد:
- كجا! تو رو بـه خدا، ما رو اینجا نذار... ما رو هم با خودت ببر.
كیـان همان طور كه لازمـه شغل و موقعیتش بود بدون توجه بـه التماسهای نعیم، پا روی پدال گاز فشرد و دور شد.
تا فراه راه زیـادی نبود بعد از یك ساعت رانندگی مداوم بـه مقصد مورد نظر رسید و بدون اتلاف وقت سراغ دره سبز را گرفت و با گفتن نشانی، ساعتی بعد درون دره سبز بود.
احتیـاط شرط اول عقل بود و سرگردی با تجربه چون او، مثل دفعات قبل، وانت را درون محلی مناسب مخفی كرد.
باید درون كمـین لحظه مناسب، که تا رسیدن شب، بـه انتظار مـی نشست، اما احتمال آنكه نعیم عده ای را یـافته و برای گرفتن انتقام، خبر رسیدن او بـه فراه را بـه سمع ولی خان برساند زیـاد بود، بنابراین حتما هرچه زودتر دست بـه كار مـی شد و نقشـه اش را عملی مـی كرد.
خشاب اسلحه های غنیمت گرفته را بیرون آورد و در جیب گذاشت و اسلحه كلاش را بـه گردن آویخت. خنجر تیز و بران رادندانـهایش گرفت و بی سر و صدا آرام از دیوار بالا خزید و سرك كشید. سكوت خانـه نشان مـی داد هچ موجود زنده ای درون آن مكان سكونت ندارد.
با جستی از دیوار پایین پرید و چالاك پشت درختی پناه گرفت. باز سرك كشید، چیزی ندید. با مشاهده درِ باز، با احتیـاط جلو رفت و وارد شد. نگاه جستجوگرش درون زوایـای اتاق چرخ خورد. همـه چیز نشان از وجود حیـات درون آن خانـه داشت. نگاهش روی قلیـان ثابت ماند. جلو رفت و دست روی آن گرفت. هنوز حرارت داشت.
در حال جستجو بود كه صدایی درون حیـاط پیچید: (یكساعته كارهاتون رو انجام بدید و زود برگردید). صدای زمخت و دورگه ای درون جواب گفت: (چشم قربان). بی درنگ داخل گنجه پناه گرفت. صدای نزدیك شدن قدمـهای سنگین مردی درون حیـاط طنین انداخت و نفس درون كیـان حبس شد.

فصل 22

قسمت پاركینگ ارزیـابی و بازرسی خودروها تحت كنترل نامحسوس قرار گرفت. خروجیـهای چند هفته اخیر كنترل و لیست انتظار ورودیـهای پاركینگ درون اختیـار سردار بهروان قرار گرفت.
بارگیرهای ترانزیت شامل سنگهای گرانیت، محصولات و آلات و ادوات كشاورزی، صنعتی و ....بود.
تعداد تریلرهای بارگیری شده از جنوب و جنوب شرقی بـه دویست، سیصد دستگاه مـی رسید و بازرسی دقیق و همـه جانبه آنـها مستلزم بـه كار گیری نیروی ویژه و و صرف زمان طولانی بود.
از طرفی، باند قاچاق بـه آن وسعت و گستردگی، احتمالا مـی توانست افراد نفوذی درون گمرك و نیروی انتظامـی داشته باشد. و احتمال زیـادی مـی رفت كه تریلرهای حامل محموله هنوز وارد پاركینگ گمرك نشده باشند. درون اینصورت كوچكترین اشتباهی مـی توانست قاچاقچیـان را هوشیـار و آن ها را درون تغییر یـا لغو نقشـه یـاری كند.
با این وصف، پیوس تصمـیم گرفت با تشكیل جلسه فوق العاده ای، بار دیگر نوار مكالمـه غزاله با دقت بیشتری بررسی گردد، شاید قادر بـه یـافتن نكته جدیدی شوند.
نوار را درون ضبط كوچكی قرار داد و قسمت آخر مكالمـه را انتخاب كرد. صدای غزاله درون فضای سالن پیچید:
- راستش چندتا از دوستاش قصد دارن برن تركیـه، خواهش كرد اگه مرز بازرگان آشنا دارید، سفارش اونا رو حسابی بكنید... وسایلشون بیش از اندازه بزرگ و سنگینـه، ممكنـه خروجی نگیرن.
نوار بـه دفعات تكرار شد و سرهنگ باقری متفكرانـه گفت:
- حتما دنبال باری باشیم با وزن و حجم زیـاد. با این حساب، ما تریلرهایی با این خصوصیـات باری رو با دقت بیشتری بازرسی مـی كنیم.
پیوس گفت:
- لیستی از بار تریلرهای بارگیری شده از جنوب ایران رو مـی خوام... بهتره ابتدا روی كاغذ یـه بررسی داشته باشیم.... یـه حساب سرانگشتی.
- اگه موافق باشید بریم بـه بخش مرفوك، اونجا سرعت انجام كار بیشتره.
در بخش مرفوك لیست مورد نظر از كامپیوتر پرینت شده و اطلاعات لازم درون مورد ترانزیت خودروها، شماره بارنامـه، نام محل و نوع كالای بارگیری شده و اسامـی رانندگان درون اختیـار پیوس قرار گرفت.
تعداد معدودی از تریلرها بارهای بزرگ و حجیم داشتند كه توجه پیوس را بـه خود جلب كردند.
مخصوصا تریلرهای حامل سنگهای گرانیت كه از معادن خاش بارگیری شده و از زاهدان ارسال شده بودند، پیوس متفكرانـه گفت:
- خودشـه.
سرهنگ باقری متعجب پرسید:
- چیزی بـه ذهنتون رسید؟
- تریلرهای حامل سنگ گرانیت!!!
- یعنی مواد رو داخل سنگها جاسازی كردن!؟
یكی از افسرها حرف سرهنگ باقری را برید و گفت:
- معذرت مـی خوام جناب سرهنگ، یك ساعت قبل یكی از تریلرها وارد خاك تركیـه شده و دومـین تریلر داخل سالن ترانزیته.
پیوس كلافه مشت درون كف دست دیگر كوبید و گفت:
- لعنتی... از این بدتر نمـیشـه.
سرهنگ باقری منتظر دستور نماند، گوشی را برداشت و دستور توقف ارزیـابی را صادر كرد و بلافاصله بـه اتفاق پیوس و سردار بهروان بـه سالن ارزیـابی رفت.
كار بازرسی و ارزیـابی تمام و تریلر آماده خروج از سالن و ورود بـه خاك تركیـه بود. همتی، مامور ارزیـابی بـه محض مشاهده سرهنگ و گروه همراهش جلو آمد و پا كوبید.
- جناب سرهنگ!
- بار بازرسی شده؟
- بله قربان. كاملا.
- مـی خوام یـه بار دیگه بررسی كنید.... تریلر بـه منطقه جرثقیل.
دستور سرهنگ باقری اطاعت شد و دقایقی بعد همـه درون منطقه جرثقیل حاضر بودند.
سنگ بعد از بررسی كامل و دقیق با استفاده از جرثقیل بالا رفت و حد فاصل دو متری كف تریلر، معلق نگه داشته شد.
همتی اولین كسی بود كه سنگ را وارسی كرد، بلافاصله بیرون آمد و گفت:
- فقط چندتا ترك سطحی و معمولی كه احتمال مـیدم درون اثر انفجارهای معدن باشـه.... ولی بهتره خودتون نگاه كنید. شاید من اشتباه مـی كنم.
سردار بهروان و پیوس زیر سنگ قرار گرفتند و چشمان تیزبین سردار خطوط شكاف را دنبال كرد و با اطمـینان خاصی گفت:
- حتما برشش بدیم.
دستور برش سنگ صادر شد و چشمان منتظر حضار بی قرار و نا آرام بـه سنگ چندتنی غول پیكر دوخته شد.
با پایـان یـافتن كار و برداشته شدن قسمت جدا شده، نفس درون ها حبس شد. حجم مواد نشان از وزنی بالغ بر یك تن داشت.
سرهنگ باقری بـه نشانـه موفقیت دست پیوس و سردار را بـه گرمـی فشرد و این موفقیت بزرگ را بـه آن دو تبریك گفت و افزود:
- الساعه ترتیب سه تای دیگه رو مـی دم.
سردار ناآرام گفت:
- بعد تریلری كه خارج شده چی مـی شـه؟
- فكر نمـی كنم از پاركینگ گمرك تركیـه خارج شده باشـه.... الآن تماس مـی گیرم. مطمئن باشید برگردوندنش كاری نداره، پلیس تركیـه با ما همكاری مـی كنـه.
ساعتی بعد تمام محموله جاسازی شده كه چیزی بالغ بر هشت تن بود، كشف و از سنگها خارج و ضبط گردید.
مواد بـه طرز ماهرانـه ای درون دل سنگها جاسازی شده بود. اگر گوش شنوای كیـان و تلفن بـه موقع غزاله نبود، این مواد بدون هیچ دردسری از مرز ایران عبور مـی كرد.

موضوعات مرتبط : تایپ رمان،




[کلبه عشق و لبخند - رمان درون چشم من طلوع کن- قسمت نوزدهم طرز كار شلیك اسلحه كلاش]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 14 Jun 2018 00:09:00 +0000